هنوز سردرگمم ولی حالم خوبه . بخوام خیلی بهتر بگم حالم آبیِ روشنه و مغزم سبکه. هم اتاقیم میگه : بچه ها هیچ وقت به دلتون بد راه ندید، نگید نمیشه ، از دست رفت ! بگید میشه حتما باید بشه .
سه روز پیش که پیاده رفتم تا کتابخونه مرکزی به این فکر میکردم که چقدر جالبه تهران . یه آدمی شبیه من انگار از یه دنیای آروم و ساکت و بی دغدغه پرت شده تو دنیای بدو بدو و شلوغ. آدما اینجا(اینجا که میگم کارگر شمالی) یا دختر پسر دانشجوان ، یا دانشجویی که تنها با هندزفری زده بیرون ، یا پسرای دانشجویی که اکیپ شدن یا دخترای دانشجویی که اکیپ شدن !روی دانشجو بودنشون تاکید دارم یعنی اینکه ما یه اجتماع کوچیکِ در رفت و آمد تو یه محیط تقریبن امنیم.
اینجا (اینجا که میگم طبقه چهارم خوابگاه ) من یه شمالی ، دو تا جنوبی ، یکی از غرب و یکی از نصف جهان یه اجتماع بازم کوچیک تر زیر یک سقف مشترک با کلی تفاوت فرهنگ و لهجه و حرکات رفتاری و زبانی متفاوت کنار هم از معاشرت های نسبتا طولانی با هم لذت میبریم. از نظر من یکی استاد خاطره بازی یکی استاد تجربه های خفن یه نفر دیگمون وکیلِ باسوادِ مهربونِ تودیع کرده ای هست که مادره و رفت و آمد میکنه و یکی دیگه هم از نظر من استاد قوت قلب و بی خیالی های کنترل شدست!!
دیشب اولین دورهمی رسمی خوابگاهیمون بود ، جمع شدیم و دور هم فیلم دیدیم (سینما پارادایزو). بچه هایی با رشته های زبان آلمانی ، انگلیسی، فرانسه ، آی تی . به صرف هم نشینیِ دو ساعته و چای و تخمه و چوبشور! کیف کردیم حسابی دورهم. (یعنی راستش من خیلی کیف کردم)هنوز گُمم تو خودم ولی انگار یه ابر سفید قلمبه رو بغل کردم و ته دلم هیچ تلاطمی پیدا نیست.
من آدم صبحای زودم ، خیلی زود . اینو بابا موقعی که چهار و نیم صبح وسط شهریور برای نماز بیدار شده بود فهمید . روی میز نشسته بودم و لپ تاپ جلو روم همزمان مشغول خوردن صبحانه بودم اومد سروقتم و آروم گفت: حالا میفهمم بچه ها تو خوابگاه از دست تو چی میکشن ، پاشو پاشو یه چای بریز با هم بخوریم.
اینجا هم صبح زود از روی تخت تکی کنار پنجره نسبتا مربعی شکلم پامیشم و برج میلاد اولین چیزی که چشمام میبینه ، تو سکوت بهش خیره میشم و یواشکی جوری که فقط خودش بشنوه میگم : یادته شبایی که از کنارت تو اتوبوس تبریز میگذشتم و میگفتم "تهران، مرا بخوان"؟یادته پسر؟ حالا که صدام کردی بغلم کن، مراقبم باش ، نزار قند تو دلم آب شه ، نزار اشتباه کنم، نزار به پست آدمایی بخورم که آرامشم رو ازم میگیرن.تهران حالا که صدام کردی حالا باید چهارچشمی حواست بهم باشه.
تنهایی قدم زدن های طولانیم یا بهتر بگم پیاده روی های نسبتا تند طولانیم اذیت کننده نیست ولی کسی هم نیست که فیزیک بدنش بطلبه کلی راه فقط آب بخوره و توقف های بیجا نکنه ! ولی به هر حال هنوز به همون منوال و حال مسیر تعیین میکنم و با مپ میوفتم دنبالش .
پ.ن : رفتم تعمیرگاه لپ تاپ و درایو سی رو برام فرمت کرد و مجانی برام ویندوز نصب کرد . اولش عجیب بود برام که چرا مجانی ؟ بعد که منتظر موندم تا اطلاعات کپی بشه و بهش فکر میکردم فهمیدم . به من گفت : برات ویندوز 10 بزنم ؟ و من گفتم نمیصرفه بودجه مو برای نصبی خرج کنم که بلدم میرم سی دی تهیه میکنم .
مرد محترمی بود و ادبیات حرف زدنش به شدت به دل هر آدمیزادی میشست. مشغول تعمیر سخت افزاری بود و کنارش به کار لپ تاپ من هم میرسید . نگاش که میکردم میشد حدس زد حدود چهل و اندی سالست . موهای سیاه و سفید و پرپشت و خوش حالت . کفشای کلاسیک و راحت مشکی که مشخص بود خیلی راحته توشون . یه تی شرت تقریبا ضخیمِ سرمه ای با یه مارک انتهای تی شرتش سمت چپ که اگر اشتباه نکنم شبیه پرچم ایسلند بود!
به هرحال اولین مهندس آروم و صبور زندگیم بود که میدیدم :)) جذاب رو بهش اضافه کنم ؟ خوب بله راستش ازونا که باید رفیقاش هی بگن پیر نشو لعنتی :))
پ.ن عنوان؟مولانا؟چرا ؟ به دلم گیر کرد یهو .
همینصبحیکهرفتیمچیتگردوچرخهسواری
، ,یه ,هم ,تو ,های ,یکی ,دانشجویی که ,و من ,لپ تاپ ,بود و ,و یکی
درباره این سایت